یادم نمانده کسی جز او
سلام
با یک تجربه ی جدید در خدمتتون هستم.
……
یادم نمانده کسی جز او/آزاد می شوم از زندان
یک زن نشسته و می خندد/در عمق صورت زندان بان
یک شهر جن زده می بینم/یک شهر جن زده ی متروک
افتاده ساعت خواب آلود/ روی مجسمه ی میدان
یادم نمانده کسی جز او/جز او که……او که…نمی دانم
سیب معلق بی قانون/لازم نکرده ی بی وجدان
این جمله را چه کسی می گفت؟/این شعر را چه کسی می خواند؟
مادر سه نقطه ی بی ناموس/”دوزخ بهشت” ” پری شیطان”
“مادر” چه واژه ی ملموسی/یک سنگ مرمر خاک آلود
یک دسته گل که زنی زیبا/آورده بود به قبرستان
“زن”،” زن” چه سستی ِ دلچسبی /”من را برای چه می بردند”
:”اسمم عوض شده خانم ها”/:”رایم عوض شده آقایان”
این شهر را شبحی گویا/از روی عدل بنا کرده
یک نان داغ پر از کرم است/بر یک جنازه ی بی دندان
:”دکتر هنوز امیدی هست؟”/یک مرد زل زده در چشمم
با یک لباس بلند سبز/…چیزی بگو پسرم ،”وارتان“
این اسم حس عجیبی را/بر روی حافظه ام می ریخت
شاید که ربط من و شعر است/چیزی به یاد من آمد..هان
من شعر های زنی بودم /یا شاعرِ زنی از آتش
آن زن که قهقهه اش می ریخت/از عمق صورت زندان بان
نه،نیم دیگری از من نیست/من را برای چه می بردند
راهی نشان بده برگردم/ای نیم ِ مانده ی در زندان
یادم نمانده کسی جز او/یک زن که قهقهه سر می داد
تکثیر می شد از او در من/یک جمعیت وسط میدان
بر روی شانه شان انگار/تابوت کهنه ی آن زن بود
آن زن که بر سر هر مویش/یک شهر جن زده آویزان
تابوت روی زمین افتاد/در رو به صورت من وا شد
لبخند زد به من و پرسید:
:”چیزی عوض شده زندان بان؟”
۳۵ دیدگاه